- شادکه:)
- شنبه ۲۵ دی ۹۵
- ۱۸:۵۱
مردادی همین الان گفت "دیگه با اجازه تون! باید راه بیفتم" غم عالم تو دلم نشست...
گل گلی اومد گفت "چه قدر حرف می زنین! بسه دیگه خدافظی" فکر کرد سرد رفتار کردم ولی نمی دونست، غم عالم تو دلم نشست...
انیس...وای انیس:) چطور می شد دل کند؟ قول داد زردشو برام درست کنه و وقتی بغلم کرد و گفت "خدافظ خاهرم" غم عالم تو دلم نشست...
از همون روز که دست کردم تو کیفش و با جرئت آلارم گوشیشو قطع کردم، حس نگرانی زیادی نسبت بهش داشتم! انیس می دویید و پی گیر بود و وای اگر بدونید هم کلام شدن باهاش و زل زدن به لپای تُپُلش حتّا اگر با لفظ "شما"، چه قدر دلنشین بود:) انیش گفت پس چرا فاطمه نمیره؟ غم عالم تو دلم نشست...
سبز - آبی...سبز - آبی می خاست از یه طرف به روم نیاره که ناراحته و از یه طرف...نمی دونه که چشماش داد می زنن حسشو در لحظه؟ نمی دونه از برق چشماش می تونم بفهمم که ازم دلخوره یا نه؟ می دونه خودش یا باید بهش بگم؟ کاش مردادی منو نمی کشوند به سمت حیاط تا با عکس العملم نسبت به شوخی مسخره ش، راه فرار داشته باشه! کاش انیس بهمون اونجا ملحق نمی شد! کاش با هم نمی خندیدیم و کاش شجره نامه شون رو نمی گفتن...نه چه خوب که همه این اتفاقا افتاد...ولی کاش ناخودآگاه با مردادی به سمت حیاط حرکت نمی کردم و کاش جرئتشو داشتم که بگم " نه! اینجا نه! "
به سبز - آبی گفتم ینی قراره تو هم یه هفته دیگه ببینم؟ (و بعد به جمله م فکر کردم که کاش از واژه "هم" هرگز استفاده نکرده بودم!) با بی تفاوتی گفت "آره" و خودش هم عینهو دو تا گوله سیاه توی چشماش، تحمل نکرد و آروم بغلم کرد و رفت! غم عالم تو دلم نشست...
سوار اتوبوس می شیم و تا جایی که میشه با نج می خندیم، سابقه نداشته انقدر حرف برای زدن داشته باشم توی یه روز!!
ما بین حرفام میگم که شمعاشو گذاشته کنار برای سفر جنوب:) و کنار تمام شوق و شوری که برای این سفر دارم، میگم که اومدنشون هیچ خوب نیست! حتّا خودم هم نمی دونم دوروغ گفتم یا نه...فقط میدونم با وجود تمام اینا هنوز هم تک تک ذرات وجودم، ثانیه شماری میکنن برای رسیدن اون هفته رویایی:)) وای که چرا نمی رسه؟:( وقتی می بینم ذره ای جذب حرفام نمیشه براش تعریف می کنم از سبز - آبی و گل گلی و انیس :) و میگم از مردادی مودب که هنوز خودشو دعوت شده نمی دونه ولی امیدواره! همه میدونن ناامیدی بدترینشونه، گناها رو میگم! همه میدونن ناامیدی بدترینِ گناهاست! سرشو میاره بالا و میگه "چه سفری هم بشه!!" (با پوزخند نهفته تو ته چشماش که شاید من و جانی فقط از بچه ها بتونیم بشناسیمش بعد از این همه سال...) غم عالم تو دلم نشست...
اون بالاهای تهرون که هستیم و وقتی دارم به خودم میگم " ببین! تهران زیر پاته!" برف میاد و با چشمام، فوکوسو تغییر میدم و کادر می بندم و سوژه میذارم وسط برفا و ذوق می کنم :) فکرشو بکنین...بند گل گلی آبی دوربینم وسط برف چه قدر قشنگ جلوه میکنه و من در آرزوی تایید اون یه نفر، خاهم مُرد! با فکر این دوری ها، غم عالم تو دلم نشست...
تو راه برگشت، بحث ماه های زیبای سال میشه و میخام پاشم بزنم تو دهن اون دو نفری که میگن قشنگ ترین ماه های سال بهمن و خردادن و داد بزنم که همین دو ماه کوفتی ن که تمام زندگی ما رو به گند کشیدن!:/ دوست دارم برم بگم همه آدما، تمام بی شعوریِ کل سالشونو نگه میدارن و در سه موقعیت بروز میدن میزان بی شعوریشونو! یکی در اون هفته عزیز که خاله پری جانش میاد ملاقاتش و یکی وقتی نباید اظهار نظر کنن و اصلا جایی توی بحث ندارن ولی خودشونو نخود هر آشی می کنن و انگار که خدا اینا رو عالم به همه چیز و همه جا خلق کرده! و موقعیت آخر هم دقیقن تو همین دو ماه عزیزن (-_-). بی شعوری آدما باعث شد که، غم عالم تو دلم نشست...
جدیدا دیگه بی خیال این شدم که بخام آدمای دور و برمو شاد نگه دارم! بی خیال این شدم که براشون توضیح بدم چه دلخوشیای بزرگی داره زندگی:) بی خیال این شدم که روز و شب به بزرگترین رویام فکر کنم (خاهش می کنم بیاین ازم بپرسین که اون رویا چیه! خاهش میکنم...:( )
با این که بی خیال همه اینا شدم، باید یه راهی باشه حداقل که اون دو نفر که نمیتونم پاشم بزنم تو دهنشون، حدقل دهنشون بسته شه خود به خود! پا میشم میگم که کی اصلن میتونه نعمتی بزرگتر از "آبان جانِ جانان" نام ببره؟ و اونا باز هم ادامه می دن که "دی و ملکه برفاش" و "اسفندیا ته تقاریای خُدان" و "تو طالع بینی خوندم که فلان..."! آه خدایااا خودت بهم صبر بده، می تونم با این رفتاراشون آرزو کنم مثل اصحاب کهف برم تو غار و به جای خواب، سیصد سال گریه کنم! خودت بهشون بفهمون که هر نعمت عظیم و بزرگ و دوست داشتنی ای میتونه اسمش "آبان" باشه... خدایا! ببخشیدا بالاغیرتن اینم به عنوان نکته کلیدی اضافه کن که "هر روز آبانه:)"...با این رفتاراشون غم عالم تو دلم نشست...
و از رفتار های اون ها بدتر، سوال یادآور بود که : "حالا چرا آبان؟"...یا خود خدااا! این دیگه چرا؟ چرا چیزایی که درباره آدما و خوبیاشون بیان می کنم و پزشونو میدم، اینقدر زود نقض میشن؟ چرا بعضیا اجازه نمیدن واسه یه مدت طولانی بهشون اعتماد کنیم؟ مهسو! من حرفمو پس می گیرم! اصلن خوب نمیخونه برخلاف تو... تو که از بهترینایی:) واقعیت اینه که هر کی این وبلاگو خونده یا با من حتّا خیلی کم ارتباط داشته، همه از دم گفتن کاملن بی هوا عشق آبان افتاده تو دلشون! واای خدا! یادآور چطور این کارو با من کردی؟:((...تو یه لحظه اینجا رو تجسم نکردی تو فکرت؟ ندیدی که اون بالا مینویسی "آبانه دات بلاگ دات آی آر " و رویاهات بیدار میشه؟ غم عالم تو دلم نشست...
مهسو...من میخام تو رو همه جا با خودم ببرم! خارج و ایران سرم نمیشه...نه خارج و نه ایران نمی تونم دوستی به رویایی ایت تو پیدا کنم...حقیقته که نمیتونم:) و بعدن چیزی رو هم خواهم گفت که اگر نباشه، مطمئن می شم تو فقط توی خواب حضور داری و اون وقت مجبور می شم با هر بار دیدنت، ازت بخام که بزنی تو گوشم تا ببینم بیدارم یا نه!:) تو یعنی میگی نباید خارج تو رو با خودم ببرم؟ یعنی می گی همه جا کلیدیایی که تا حالا جمع کردم و تک تکشون از جونم عزیز ترنو همینجا بذارم و برم؟ یعنی میگی جلوی چشم خودم با همه شون خدافظی کنم؟ تو دیگه خیلی پستی...غم عالم تو دلم نشست خب...
امروز با این خدافظی کوچولو ها داشتم جون میدادم...و تو میگی:(
.
.
.